نگاهـــ مهربونــــ
farhange.honare1
best
دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 12:5 ::  نويسنده : farhange

من اعتراض نکردم

اول ب سراغ یهودی ها رفتند، من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم...

پس از آن ب لهستانی ها حمله بردند، من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم...

آن گاه ب لیبرال ها فشار آوردند، من لیبرال نبودم، اعتراضی نکردم...

سپس نوبت ب کمونیست ها رسید، کمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نکردم...

سرانجام ب سراغ من آمدند، هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند...

 



                      

 

دخترک چسب فروش

دخترک طبق معمول هر روز، جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد ب بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد:

« اگه تا آخر ماه، هر روز بتونی تمام چسب زخم هاتو بفروشی ؛ آخرماه کفش های قرمز رو برات می خرم»

دخترک ب کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعاکنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت:

نه... خدانکنه... اصلا کفش نمی خوام!! 

              

 

عید...

 

لبخند من ازمیله ها گذشت...

بسیاری از مردم کتاب " شاهزاده کوچولو" اثر اگزوپری را می  شناسند.

اما شاید همه ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد...

قبل از شروع جنگ جهانی دوم، اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام " لبخند" گردآوردی کرده است.

در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند وب زندان انداختند. او از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد.

می نویسد: " مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد، ب همین دلیل ب شدت نگران بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیردست  آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را ب لب هایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. ازمیان نرده ها ب زندانبانم نگاه کردم.

او حتی نگاهی هم ب من نینداخت. درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. 

فریاد زدم: " هی رفیق! کبریت داری؟" ب من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و ب طرفم آمد. نزدیک تر آمد و کبریتش را روشن کرد . بی اختیار نگاهش ب نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و ... نمی دانم چرا؟ شاید ازشدت اضطراب، شاید ب خاطر این که خیلی ب او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم...

در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. می دانستم که او ب هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد...

ولی گرمای لبخند من ازمیله ها گذشت و ب او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد. مستقیم در چشم  هایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم ب اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است ب او لبخند زدم، نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.

پرسید: بچه داری؟ با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را ب او نشان دادم و گفتم: آره، ایناهاش.

او هم عکس بچه هایش را ب من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد.

اشک ب چشم هایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام رانبینم. نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند.

چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا ب بیرون زندان و جاده پشتی آن که ب شهر منتهی می شد هدایت کرد.

نزدیک شهر که رسیدم تنهایم گذاشت و برگشت ، بی آنکه کلمه ای حرف بزند.

                                                             یک  لـــبخــــند زندگی مرا نجات داد... 

                      

 *کسانی که اسم وبلاگشون در قسمت لینک ها نیست لطفا اسم وبلاگشونو بگن تا لینک بشن*

 

انا انزلنا فی لیلة القدر

  

قرآن ! من شرمنده توام

قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلندمیشود همه از هم میپرسند " چه کس مرده است؟ " چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .

قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام . یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی ذوق میکند که ترابا طلا نوشته ،‌یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و ... ! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند ،‌آنچنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند . اگر چند آیه از ترا به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند " احسنت ...! " گویی مسابقه نفس است ... 

قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه،‌خواندن تو از آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ،‌حفظ کنی، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .            

خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو ... 

 آنانکه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است... 

  التماس دعـــــــــــا 

 

*کسانی که اسم وبلاگشون در قسمت لینک ها نیست لطفا اسم وبلاگشونو بگن تا لینک بشن*

 

با من تماس بگیر خدایا

هر روز شیطان لعنتی خط های ذهن مرا اشغال می کند...

هی با شماره های غلط زنگ می زند، آن وقت...

من اشتباه می کنم و او با اشتباه های دلم حال می کند...

دیروز یک فرشته ب من می گفت...

تو، گوشی دل خود را بد گذاشتی...

آن وقت ها که خدا ب تو می زد زنگ آخر چرا جواب ندادی؟

چرا بر نداشتی؟؟

یادش بخیر آن روزها...

مکالمه با خورشید

دفترچه های کوچک ذهنم را سرشار خاطره می کرد

امروز پاره است آن سیم ها که دلم را

تا آسمان مخابره می کرد...

اما...

با من تماس بگیر خدایا

حتی هزاربار، وقتی که نیستم

لطفا پیام خودت را روی پیام گیر دلم بگذار...

 

آرزو...

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکرد ب لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم.

لستر هم با زرنگی آرزو کرد دوتا آرزوی دیگر هم داشته باشه، بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد.

آرزوهایش شد 9 آرزو  با سه آرزوی قبلی، بعد با هر کدام از این 12 آرزو، سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش  رسید به 46 یا 52 یا...

به هر حال ازهر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یک آرزوی دیگر.

بعد آرزوهایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد ب کف زدن و رقصیدن، جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر و بیشتر و بیشتر...

در حالی که دیگران می خندیدند و گریه می کردند، عشق می ورزیدند و محبت می کردند، لستر وسط آرزوهایش نشست، آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست ب شمردنشان تا پیر شد.

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود. آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند، آرزوهایش را شمردند، حتی یکی از آنها هم کم نشده بود، همه شان نو بودند و برق می زدند.

بفرمائید چندتا بردارید...

به یاد لستر هم باشید...

که توی این دنیای زیبا...

همه آرزوهایش را

با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!! 

                 

 

سکوتـــ دل

نه تنها سکوت دهان، که سکوت دل نیز  ضروری است...  

آن گاه می توانی خدا را در همه جا بشنوی:  

در برآورده شدن نیاز آن کس که ب تو نیازمند است...  

در نوای پرندگانی که می خوانند...  

در گلها، در حیوانات...  

سکوتی که شگفتی است و ستایش...  

 

مژده ای منتظران ماه خدا امده است / ماه شبهای مناجات و دعا امده است

  ماه دلدادگی بنده به معبود رسید / بر سر سفره شاهانه گدا امده است . . .   

 

* فرا رسیدن ماه مبارک رمضان بر شما مبارک *

 

 

 

 

زن و مرد...

پرده اول: قدرت یک مرد

قدرت و صلابت یه مرد ب پهن بودن شونه هاش نیست، 

بلکه در اینه که بتونه خانواده اش رو در آغوش حمایت خودش بگیره...

قدرت و صلابت یه مرد ب این نیست که چقدر بتونه صداش رو بلند کنه، 

بلکه در اینه که چه جملات ملایمی رو میتونه توی گوش شریک زندگی اش زمزمه کنه...

قدرت و صلابت یه مرد ب این نیست که چقدر در محیط کار قابل احترامه، 

بلکه در اینه که چقدر  در منزل مورد احترامه...

قدرت و صلابت یه مرد ب این نیست که چند تا رفیق داره، 

بلکه در اینه که چقدر با فرزندان خودش رفیقه و دوسته...

قدرت و صلابت یه مرد ب این نیست که چقدر  دست بزن داره،  

بلکه ب اینه که چه دست نوازشگری می تونه داشته باشه...

قدرت و صلابت یه مرد ب این نیست که چه وزن سنگینی رو می تونه بلند کنه ، 

بلکه بستگی ب مسائل و مشکلاتی داره که از پس حل کردن اونا بر میاد...

پرده دوم: زیبائی یک زن

زیبائی یک زن ب لباس هایی که پوشیده،ژستی که گرفته و یا مدل موئی که برای خودش ساخته نیست...

زیبائی یک زن باید از چشماش دیده بشه، ب خاطر اینکه چشماش دروازه قلبشه،جائی که منزلگاه عشقه...

زیبائی یک زن ب خط و خال صورتش نیست، بلکه زیبائی واقعی یک زن در روحش منعکس می شه...

زیبائی واقعی یک زن محبت و توجهی است که عاشقانه ابراز می کنه، شوق و شوریه که برای خانواده از خودش بروز می ده...

زیبائی یک زن، با گذشت سالیان متمادی افزایش پیدا می کنه...

  

 

  

    

پدر ای چراغ خونــــــــــــــــــــــــــــــــــه

مرد دریا مرد بارونـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با تو زندگی یه باغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

بی تو سرده مثل زندونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هر چی دارم از تو دارمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تو بهار آرزوهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

هنوزم اگه نگیریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دستامو می افتم از پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا 

 

 

خــــــــانــــــــه دوســــــــت کجــــــــــاســـــت؟

خانه دوست کجاست؟

آسمان مکثی کرد...

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید...

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

نرسیده به درخت،

کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است...

ودر آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است...

می روی تا ته آن کوچه که ازپشت بلوغ،

سر به در می آرد،

پس به سمت گل تنهایی می پیچی...

دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمان می مانی

وتو را ترسی شفاف فرا می گیرد...

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:

کودکی می  بینی...

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد ازلانه نور...

و از او میپرسی:

خــــــــانــــــــه دوســــــــت کجــــــــــاســـــت؟

 

 

بهاری نباش ، بهار آفرین باش

بهار که ازراه می رسد... جوانه سر می زند

شکوفه میشکفد، باران نم نم می بارد

آسمان نفس می کشد، اما...

بهار که از راه می رسد... زمین سبز می شود

بلبل نغمه خوان می شود، روز نو می شود

سال نکو می شود، اما...

تو چطور؟!

اگر شکوفه شکوفه بروید و دریغ از شکوفه لبخندی که بر لبانت بنشیند چه؟!

اگر زمین زمین سبز شود و هنوز برگ های پاییزی سنگفرش دلت باشد چه؟!

اگر باران باران طراوت ببارد و هنوز خاکستر غم ویاس بر شیشه دلت باشد چه؟!

اگر روز روز نو شود ولی چشم هایت به عادت و کهنگی گشوده شود چه؟

اگر گرما گرما مهربانی با طلوع خورشید بتابد و تو همچنان دل به سرما سپرده باشی چه؟

اگر بهار بهار بیاید و تو زمستان باشی؟

بیا و وجودت را به دست مهربان بهار بسپار تا زندگی را در تو جاری کند تا... بهارشوی

بیا و چون بهار طراوت و شکفتن و لبخند و مهربانی و زیبائی و سبزی و تازگی را به هر که دل به 

 زمستان  سپرده هدیه کن...

که بهار می آید و می رود اما تو در تابستان و پاییز و زمستان هم که بمانی بهارآفرین خواهی شد...

بیا و تو بهار آفرین باش...

تا دشت دشت مهربانی بروید...

هزار هزار خنده بشکفد...

باران باران محبت ببارد...

تـــــــــــو بـــــــــــــهار آفریــــــــــــن بـــــــــــــــاش!

 

 

 

 


درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان farhange.honare1 و آدرس farhange.honare1.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 89
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 89
بازدید ماه : 158
بازدید کل : 83136
تعداد مطالب : 217
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



IranSkin go Up
حدیث موضوعی